#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت ششم)
مادر نگران وارد اتاق شد و نفس زنان گفت زینب زینب، همه با اضطراب گفتند چی شده، گفت رگ دستشو زده همه دویدند سمت حیاط، زینب با رنگ پریده و چشمان بی فروغش نگاهی به جمع کرد و چشمانش را بست همه به طرفش دویدند از دستانش خون می رفت پدر محکم دستش را بست و… بیشتر »
نظر دهید »