#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت ششم)
مادر نگران وارد اتاق شد و نفس زنان گفت زینب زینب، همه با اضطراب گفتند چی شده، گفت رگ دستشو زده همه دویدند سمت حیاط، زینب با رنگ پریده و چشمان بی فروغش نگاهی به جمع کرد و چشمانش را بست همه به طرفش دویدند از دستانش خون می رفت پدر محکم دستش را بست و اورژانس خبر کردند این قضیه شُک بزرگی به خانواده وارد کرد هر چند زینب به هوش امد و خوب شد اما دیگر آن زینب سابق نبود و روح و روانش به هم ریخته بود، حتی در مریم و بهار و اسماعیل هم تاثیر بدی گذاشته بود واقعا روزه های سختی را پشت سر می گذاشتند اعضای خانواده نسبت به همدیگر سرد شده بودند پدر و مادر زینب هم دوباره مجادلاتشان شروع شد هر کدام دیگری را مقصر می دانستند.
زینب از کاری که کرده بود سخت پشیمان بود و اینکه خداوند دوباره به او زندگی بخشیده بود خیلی خوشحال بود چون می دانست کسی که خودکشی می کند جایش در جهنم است و مسلما برای هر کسی خداوند راه برون رفتی قرار داده است. او خود را به خدا سپرد و سعی می کرد با تلخیها کنار بیاید تصمیم گرفت به کلاسهای قرآنی برود مربی آنها زن سید مسنی بود که سالها قرآن درس می داد و همه او را می شناختند از زمانیکه زینب به آنجا رفت سیده خانم از رفتار و منش زینب بسیار خوشش امد و تصمیم گرفت برای نوه اش به خواستگاری زینب برود.