#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _اخر)
سختیهایی که زینب در دوران زندگیش تحمل کرد او را به این باور رساند که فقط خداست که می تواند تمام گره های زندگی را باز کند او می خواهد بندگان خوبش به دنیا دلبسته نشوند و بدانند دنیا هیچ ارزشی ندارد و فقط نردبانی برای رسیدن قله کمال است او با تمام وجود خدا… بیشتر »
1 نظر
#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _دهم)
بالاخره مهرداد نقشه خود را عملی کرد نصف شب زینب را نزدیک خانه ی پدرش پیاده کرد و محمد رضا را با خود برد زینب که چاره ای نداشت چند روزی به انتظار اینکه او برگردد و عذرخواهی کند گذشت اما او به همه گفته بود زینب بچه را رها کرده و رفته است و بعد از مدتی… بیشتر »
#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _نهم)
محمد رضا با چهره ی معصوم و خندان خود دل زینب را خوشحال می کرد دستهای کوچکش را می گرفت و می بوسید انگار تمام سختیهای زندگیش را با نگاه به محمد رضا به فراموشی می سپرد اما چون زینب غذای کافی نمی خورد شیرکافی هم نداشت و محد رضا گشنه بود و مرتب گریه می… بیشتر »
جنگیدن با زندگی
جنگیدن با زندگی هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید. پدرش که سرآشپز… بیشتر »
او تنها بود یا ما؟
وقتی که او مرد وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی. شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم… بیشتر »
#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت ششم)
مادر نگران وارد اتاق شد و نفس زنان گفت زینب زینب، همه با اضطراب گفتند چی شده، گفت رگ دستشو زده همه دویدند سمت حیاط، زینب با رنگ پریده و چشمان بی فروغش نگاهی به جمع کرد و چشمانش را بست همه به طرفش دویدند از دستانش خون می رفت پدر محکم دستش را بست و… بیشتر »
#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت پنجم)
دایی زینب بود انها همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند و هیچ گاه رفتار یکدیگر را نمی پذیرفتند گفت: زینب اینجاست وقتی او این حرف را زد انگار اب سردی بر سر او ریختند و گفت بیایید اینجا تا با هم صحبت کنیم وقتی پدر گوشی را گذاشت شروع کرد به حرفهای رکیک به مادر… بیشتر »
#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت چهارم)
مادر وقتی بیدار شد با تعجب دید زینب در رختخواب نیست و با خود فکر کرد که حتما رفته است تا برای مرغها غذا بریزد ولی بعد از چند دقیقه مریم گفت زینب اونجا هم نیست بهاره که تازه از رختخواب بیدار شده بود گفت: دیشب دیدم زینب داره گریه می کنه ولی گفتم بذار تو… بیشتر »
به داد محرومان برسید
شاعر عصبانی شد ? مرحوم علامه محمد تقی جعفری نقل می کرد: یکی از نوه های مرحوم مورخ الدوله سپهر نویسنده کتاب ناسخ التواریخ به منزل ما آمد و اظهار داشت در شب عید غدیر در منزلی در شمال تهران، جشنی برقرار است و علاقه مندم شما هم در آن شرکت کنید. ?گفت: در… بیشتر »