#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _نهم)
محمد رضا با چهره ی معصوم و خندان خود دل زینب را خوشحال می کرد دستهای کوچکش را می گرفت و می بوسید انگار تمام سختیهای زندگیش را با نگاه به محمد رضا به فراموشی می سپرد اما چون زینب غذای کافی نمی خورد شیرکافی هم نداشت و محد رضا گشنه بود و مرتب گریه می کرد مهرداد هم مدام با بهانه های واهی از گرفتن شیرخشک سر باز میزد.
گریه های زینب تمامی نداشت وقتی زن صاحبخانه دست را از صورت زینب برداشت صورت کبود زینب آشکار بود زن صاحبخانه خیلی ناراحت شد و گفت چقدر او بی رحم است چرا شکایت نمی کنی او چی دارد که با او زندگی می کنی خانواده ات می دانند اگر بفهمند بی چاره اش می کنند اما او خبر نداشت که زینب تنها تر از این حرفهاست ولی چیزی نگفت ارام ارام از پله ها پایین امد به صورت زرد و معصوم محمد رضا نگاهی انداخت و کمی سوپ که مانده بود را به او داد.
دیگر زینب نه راه رفت داشت و نه برگشت، مهرداد به بهانه های مختلف او را به خانه ی پدرش می اورد و محمد رضا را از او دور می کرد زینب دیگر نمی دانست باید چی کار کند هیچ پشت و پناهی نداشت او فقط کارش شده بود گریه.