#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _دهم)
بالاخره مهرداد نقشه خود را عملی کرد نصف شب زینب را نزدیک خانه ی پدرش پیاده کرد و محمد رضا را با خود برد زینب که چاره ای نداشت چند روزی به انتظار اینکه او برگردد و عذرخواهی کند گذشت اما او به همه گفته بود زینب بچه را رها کرده و رفته است و بعد از مدتی مراسم عروسی مهرداد در بین فامیل پیچید. زینب دیگر نمی توانست تحمل کند چطور انقدر پدر و مادر مهرداد سنگدل شده اند که به راحتی اجازه می دهند او ازدواج کند من مادر بچه ی او هستم. اما متاسفانه با نقشه های مختلف دیدن بچه را از او محروم می کردند.
زینب باورش نمی شد میوه ی دلش از او جدا شده او فقط دو سال داشت، دیگر امیدش قطع شده بود و پدر و مادرش را مقصر می دانست. اما حالا پدر و مادر زینب از کارهایی که در حق زینب کرده بودند بسیار شرمسار بودند اما زینب دیگر نمی توانست این همه سختی و ناملایمات را تحمل کند.
اسماعیل برادر زینب تصمیم گرفت هر طوری هست زینب را از این حالت بیرون بیاورد تا کمی از فکر و خیال محمد رضا بیرون بیاد در مدرسه بزرگسالان برای زینب ثبت نام کرد تا ادامه تحصیل دهد. زینب زیر بار نمی رفت اما اسماعیل مصمم بود تا به خواهرش کمک کند این سالها هر چند تا توانسته بود به او کمک کرده بود اما به هر حال در مقابل سختیهایش ناچیز بود.
زینب آرام آرام شرایط را می پذیرفت و با درس توانست بسیاری از اوقات خود را پر کند