#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _اخر)
سختیهایی که زینب در دوران زندگیش تحمل کرد او را به این باور رساند که فقط خداست که می تواند تمام گره های زندگی را باز کند او می خواهد بندگان خوبش به دنیا دلبسته نشوند و بدانند دنیا هیچ ارزشی ندارد و فقط نردبانی برای رسیدن قله کمال است او با تمام وجود خدا را احساس می کرد او با اینکه در تمام مراحل زندگی به دیگران کمک می کرد ولی حالا خدمت به دیگران را دوچندان کرده بود همسایه، اقوام، دوستان کسی باورش نمی شد زینب به زندگی برگردد و همه ی اینها الطاف الهی و کمک های بی دریغ اسماعیل بود.
او همیشه در ذهنش با محمد رضا زندگی می کرد و نمی توانست حتی لحظه ای او را از ذهن خود کنار بگذارد کسی نمی توانست شرایط او را درک کند که جدایی یک مادر از فرزند چقدر سخت و دردناک است اما دنیا بی رحم تر از این حرفها بود همه چیز دست به دست هم داد تا او تنها پسرش را سالها نبیند.
خانواده و اقوام همه اصرار می کردند که طلاق بگیر اما او به خاطر محمد رضا جوانی خود را گذاشت تا شاید او به آغوشش برگردد.
بعد از 20 سال روزی تلفن خانه به صدا درامد پدر زینب گوشی رو برداشت صدای مردانه ای پشت تلفن گفت سلام پدر جان من محمد رضا هستم پدر زینب باورش نمی شد اصلا نمی توانست چیزی بگوید اشک درچشمانش جمع شده بود و زینب را صدا زد زینب با صدایی آرام گفت بله، محمدرضا بعد از 20 سال مادرش رو صدا زد مامان منم محمد رضا و دیگر از دو طرف فقط صدای گریه می امد.
با هم قرار گذاشتند که جایی همدیگر را ببینند محمدرضا برای خود مردی شده بود و در نیروی انتظامی مشغول به کار شده بود به همان اندازه ای که محمدرضا بزرگ و رشید شده بود زینب شکسته شده بود و خداوند بعد از 20 سال فرزند را به آغوش مادر برگرداند.
تمام