دختری از تبار مکتب زینب
دختری از تبار مکتب زینب
او همیشه این مسیر را تنها می رفت اما همه هم کلاسیهایش دو سه نفری با هم تو خیابون با کلی خنده و تفریح به خونه بر می گشتند. فاطمه دختری آرام، صبور و مهربان و مذهبی بود و به دوستانش تا می توانست در درسشان کمکشان می کرد. اما ساناز نمی توانست این ها رو تحمل کند همیشه دنبال بهانه ای می گشت تا او را در بین دوستان و معلمان خراب کند مرتب در گوشیش عکس ها و فیلم های غیر مجاز می گذاشت و دوستانش نیز دور او جمع می شدند و دور از چشم معلم نگاه می کردند و به جای درس تمام ذهنشان درگیر اینها بود.
ساناز به اینها هم بسنده نمی کرد بلکه دوستان پسری را هم به آنها معرفی می کرد. فاطمه با دیدن این صحنه ها ساناز را نصیحت می کرد ولی با توهین تند ساناز و مسخره کردن او روبه رو می شد تصمیم گرفت از راه دیگر وارد شود و به بهانه های مختلف به دوستانش در مورد عواقب این کارها هشدار می داد بعضیها تحت تاثیر حرفهای فاطمه قرار می گرفتند و از ساناز فاصله می گرفتند اما بعضیها نه تنها نمی پذیرفتند بلکه شادی و لذت زندگی رو در این چیزها می دونستند.
مدیر و معلم مدرسه از این قضیه باخبر شدند و چندبار به ساناز اخطار دادند حتی مادر ساناز را خواستند که در صورت تکرار این رفتارها او را از مدرسه اخراج می کنند اما رفتار ساناز که تغییر نکرد بلکه رفتارهای زننده ای نیز در مدرسه از خود بروز می داد. ساناز از این قضیه بسیار ناراحت شد و احساس کرد که فاطمه این ماجرا را به مدیر گفته و تصمیم گرفت تلافی کند.
ساناز یک روز نقشه ای کشید و تصمیم گرفت به بهانه ی جشن تولد او را به خانه خودشان دعوت کند فاطمه ابتدا نپذیرفت اما با اصرار ساناز و اینکه فقط دوستان همکلاسیهایش دعوت هستند و هیچکس دیگری نیست نخواست تنش بین او و ساناز بیشتر شود و پذیرفت.
فاطمه اون روز بعد از نماز صبح دیگر نخوابید و به کارهای عقب افتاده اش پرداخت و صبحانه را حاضر کرد و مادر و خواهر و برادرش رابیدار کرد. مادر فاطمه خیلی نگران به نظر می رسید و گفت دیشب خواب بدی دیدم فاطمه با لبخند همیشگی گفت ان شاء الله خیره، صدقه بنداز و رفت.
ساناز اون روز به بهانه جشن تولد به مدرسه نیامده بود بعد از اتمام کلاس فاطمه با چندنفر از همکلاسیهایش به خانه ساناز رفتند.وقتی وارد خانه ساناز شدند فاطمه از تعجب خشکش زد از لباسهای جلف و از ارایش غلیظی که کرده بود بسیار ناراحت شد البته به غیر یکی از دو تا از دوستانش بقیه همه ذوق کرده بودند. اهنگ با موسیقی مبتذل گذاشته بود و همه شروع کردند به رقصیدن، ساناز می خواست فاطمه را درگیر این ماجرا کند اما با نگاه تند فاطمه مواجه شد و گوشه ای نشست و برایش اصلا قابل تحمل نبود تا خواست بلند شود چند نفر از دوستانش گفتند تا اینجا اومدیم زشته که برگردیم ساناز متوجه قضیه شد و منتظر همین لحظه بود سریع به سمت فاطمه رفت و ارام بهش گفت اگر برات سخته می تونی اتاق بغلی بشینی تا زمان کادو و ناهار بیای. فاطمه که ظاهرا چاره ای نداشت وارد اتاق شد ولی حس عجیبی داشت احساس می کرد قراره اتفاقی بیافته در همون لحظه گوشی فاطمه زنگ خورد مادرش بود بعد از احوالپرسی گفت خونه ساناز رسیدی گفت بله، گفت هر وقت تموم شد بگو بابا بیاد دنبالت بعد هم قطع کرد.
ساناز شروع به تعریف و تمجید کردن از فاطمه کرد و اینکه تو خیلی دختر خوبی هستی حیفه همینطور بمونی چرا مثل جوانهای دیگه شادی نمی کنی و از زندگی لذت نمی بری فاطمه از اینکه ساناز اینطور غرق در فساد شده بود تاسف می خورد اما نمی توانست راهی برای او پیدا کند در همین زمان در اتاق باز شد و جوانی وارد اتاق شد فاطمه از دیدن این جوان جا خورد ساناز سریع به سمت جوان رفت و گفت برادرم هستند گفتم بیاد باهاتون اشنا بشه و سریع در اتاق را قفل کرد متاسفانه انقدر صدای اهنگ زیاد بود اگر فاطمه فریاد هم می زد کسی صدایش را نمی شنید فاطمه تازه متوجه ماجرا و خباثت ساناز شد. تا جوان به سمت فاطمه رفت فاطمه یک لحظه هم درنگ نکرد و سریع به سمت پنجره دوید و خود را از بالا به پایین انداخت.
متاسفانه فاطمه به کما رفت و بعد از چند روز فوت کرد اما زیبنب وار زندگی کرد و اجازه نداد لحظه ای مسیر زندگی درستش به بی راهه برود ساناز بعد از این قضیه خودکشی کرد اما اکثر دوستان فاطمه تحت تاثیر رفتار شجاعانه و بزرگ فاطمه قرار گرفتند و بعد از این قضیه به احترام فاطمه چادر به سر کردند و تصمیم گرفتند راه و رفتار فاطمه را ادامه دهند.