#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت چهارم)
مادر وقتی بیدار شد با تعجب دید زینب در رختخواب نیست و با خود فکر کرد که حتما رفته است تا برای مرغها غذا بریزد ولی بعد از چند دقیقه مریم گفت زینب اونجا هم نیست بهاره که تازه از رختخواب بیدار شده بود گفت: دیشب دیدم زینب داره گریه می کنه ولی گفتم بذار تو حال خودش باشه.
پدر تازه وضو گرفته بود و مادر با نگرانی به او گفت زینب نیست و مریم با شدت اضطراب گفت کفشش هم نیست رنگ از رخسار پدر پرید یعنی چی حتما هست کجا داره بره، اسماعیل که مات و مبهوت مانده بود گفت نکنه خدای نکرده براش اتفاقی افتاده و هر کس چیزی می گفت مادر سریع به جلوی در رفت و تا اخر کوچه را نگاه کرد ولی اثری از زینب نبود.
مادر با صدای لرزان گفت: اگر براش اتفاقی بیافته من چه خاکی بر سرم کنم پدر از شدت ناراحتی و عصبانیت گفت: حتما کسی گولش زده و با خودش برده او اهل این کارها نبود. تصمیم گرفتند به یکی از اقوام نزدیک زنگ بزنند و انها نیز سریع خود را رساندند و گفتند بهتر است به پلیس زنگ بزنیم اما پدر گفت نه شاید برگردد و یا پیدایش کنیم اما هر جایی که به ذهنشان می رسید سرزدند ولی اثری از زینب نبود. مریم وبهار مرتب گریه می کردند و پدر هم عصبانی و نگران بود که چه اتفاقی افتاده است. دیگر قضیه جدی شده بود همه امید داشتند که او برای کاری جایی رفته باشد و برگردد اما خبری نشد. نزدیک ظهر بود که زنگ تلفن به صدا درامد پدر سریع گوشی را برداشت.