#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت پنجم)
دایی زینب بود انها همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند و هیچ گاه رفتار یکدیگر را نمی پذیرفتند گفت: زینب اینجاست وقتی او این حرف را زد انگار اب سردی بر سر او ریختند و گفت بیایید اینجا تا با هم صحبت کنیم وقتی پدر گوشی را گذاشت شروع کرد به حرفهای رکیک به مادر زدن و دعوای زیادی بین انها در گرفت آشنایانی که آنجا بودند آنها را به آرامش دعوت کردند و از انها خواستند که زودتر به انجا بروند تا اصل ماجرا روشن شود.پدر زیر بار نمی رفت که به آنجا برود گفت آنها نقشه کشیدند که از طریق زینب به من ضربه بزنند اما به هر حال با صحبت های اطرافیان متقاعد شد و به آنجا رفتند.
دایی زینب گفت: او دیگر به خانه برنمی گردد مگر او برده ی شماست که مرتب او را کتک می زنید و از او کار می کشید. البته دایی فقط به خاطر کینه ای که از پدر زینب داشت این حرفها را می زد نه اینکه دلش به حال زینب سوخته باشد. به هر حال با کلی صحبت کردن بعد از چند روز زینب دوباره به خانه برگشت اما چیزی که عوض نشد و بهتر نشد بلکه بدتر هم شد.
دیگر همه به او به یک چشم دیگری نگاه می کردند مدام حرکات او را زیر نظر داشتند و زینب انگار اصلا دختر این خانواده نبود او باورش نمی شد که کسی او را درک نمی کند نمی توانست این همه سختیها و توهین ها را بپذیرد. هر خواستگاری هم که می آمدند بدون اینکه به او بگویند جواب رد می دادند دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود.