#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _اول)
انتظار بعد از 20 سال
او فقط 5 سال داشت که روی دعوا را در خانه احساس کرد مدام پدر و مادر با همدیگر جر و بحث می کردند برادرش که فقط دو سال از او بزرگتر بود بسیار مظلوم بود اما همیشه هوای زینب را داشت و نمی گذاشت دعوای آنها باعث ناراحتی او شود.
زینب برای اولین بار اون شب بدون مادرش به خواب رفت. شب سختی بود مادرش که حامله بود با پدرش به خاطر بی کاری جر و بحث کرد و به خانه پدرش رفت. زینب باورش نمی شد او همیشه موقع خواب دستانش را دور گردن مادر حلقه می کرد و با داستان مادرش به خواب می رفت اما آن شب با گریه به خواب رفت و این تازه شروع زندگی تلخ زینب بود.
پدر زینب متاسفانه هر چقدر دنبال کار می رفت کار مناسبی پیدا نمی کرد و از اینکه دو تا بچه کوچیک در خانه داشت و همسر بچه هایش بالای سرشون نبود بسیار رنج می برد اما مادر شرط کرده بود وقتی برمی گردد که او سرکار رفته باشد.
پدر یک کار موقت پیدا کرده بود و زینب متاسفانه با اون سن کم مجبور بود کارهای خانه را انجام دهد با دستهای کوچکش ظرف می شست و خانه را جارو می کرد. اون روز طبق معمول پدر زینب صبحانه خورد و سریع به سرکار رفت و برادرش اسماعیل هم به مدرسه رفت و باز زینب در خانه تنها شد و شروع به مرتب کردن خانه کرد که از داخل کوچه صدای مردی را که لواشک، شکلات، پشمک می فروخت را شنید او عاشق پشمک بود. سریع از داخل قلکش کمی پول برداشت و به داخل کوچه دوید.
ادامه دارد…