#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _هشتم)
زینب باورش نمی شد که مهرداد دو نفر را به غیر عمد کشته است نمی دانست چه بگوید از آن طرف اگر خانواده اش می فهمیدند شروع به سرزنش و تحقیر او می کردند مجبور بود سکوت کند.
یک مراسم ساده ای برگزار شد و زینب با اشک و آه وارد زندگیش شد. او باورش نمی شد خانه ی آرزوهایش بر روی سرابی بنا شده است و تمام زندگیش برباد رفته است اما امیدش را از دست نداد و تصمیم گرفت با تلاش و جدیت زندگی الهی را شروع کند. هر چند نزدیکان مهرداد او را اذیت می کردند اما او با مهربانی از آنها پذیرایی می کرد و هر کاری که از دست او بر می آمد برایشان انجام می داد. اما سردی و بی محلی پدر و مادر زینب تاثیر خود را گذاشت و مهرداد به هر بهانه ای زینب را به باد کتک می گرفت و هیچ توجهی به زینب نداشت هر چقدرکار می کرد برای مادر و خواهرانش خرج می کرد اما زینب همه ی این بی توجهی ها را تحمل می کرد چون خداوند به او امید دوباره ای بخشیده بود. او بزودی قرار بود مادر بشه.زینب از یک طرف خوشحال بود و از طرف دیگر نگران و اینکه با این شرایط امدن بچه آیا کار درستی است یا نه؟