#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت دوم)
با خوشحالی دو تا پشمک گرفت، یکی برای خودش و یکی هم برای برادرش می دونست خیلی خوشحال میشه همین طور تو فکر بود که ناگهان با در بسته خونه روبه رو شد، پشمک ها از دست زینب افتاد باورش نمی شد و از شدت ناراحتی شروع به گریه کرد، چون کلید خونه گم شده بود و باید یکی تو خونه می موند هر چند قرار بود پدر یک کلید ساز بیاره که کلید بسازه.
اون روز برای زینب خیلی سخت گذشت وقتی پدر با چهره خسته به جلوی در رسید با چهره ی نگران زینب روبه رو شد با تعجب پرسید چرا تو جلوی در نشستی او با دستان معصومش اشکهایش را پاک می کرد و گفت در بسته شده وقتی پدر این رو شنید خیلی عصبانی شد و بی اختیار سیلی به صورت زینب زد و… بالاخره با وساطت همسایگان این غائله هم تمام شد.
اما از ان اتفاق به بعد زینب احساس تنهایی و غربت بیشتری می کرد شبها مدام کابوس می دید و در تنهایی خود فقط با خدا مناجات می کرد. همه ی هم سن و سالان زینب برای بازی به کوچه می رفتند اما او اجازه چنین کاری نداشت بعضی وقتها هم اسماعیل یواشکی به کنار پنجره همسایه می رفت و از انجا تلوزیون تماشا می کرد. سه ماه از روزهای سخت برای زینب سپری شد و بالاخره با وساطت اقوام مادر دوباره به خونه برگشت.
وقتی چشمان زینب به مادرش افتاد انگار دنیا را به او داده بودند و چنان خود را به مادرش چسبانده بود واشک می ریخت که مادرش ساعتها او را در بغل خود نگه داشته بودو مادر هرگز نمی دانست این سه ماه برای زینب به اندازه 50 سال گذشته.
دیگر زینب به کارهای خونه عادت کرده بود حالا دیگه کارهایش هم دوبرابر شده بود و باید از خواهر کوچکش مریم هم مراقبت می کرد. زینب دختر با استعدادی بود و در اولین سال تحصیلی شاگرد اول شد. معلم زینب از ادب و رفتار سنجیده زینب بسیار خوشش می اومد و همیشه او را تحسین می کرد. اما سختی های زینب تمامی نداشت.
ادامه دارد