عاقبت به خیری
عاقبت به خیری
این داستان واقعی خانواده ای است که خیلی ها دوست داشتند مثل این خانواده زندگی کنند ولی سرانجام تلخ این خانواده همه رو به بهت و حیرت فرو برد.
امیر صاحب چند هتل و تالار پذیرایی بود اکثر مراسمات عروسی و …در این هتل ها انجام می شد خیلی ها افسوس زندگی امیر رو می خوردند. سامان و ساسان پسرهای امیر بودند. و قرار بود برای زندگی به خارج از کشور بروند اما نمی دانستند چه چیزی در انتظارشان هست.
نزدیک چهارشنبه سوری بود پلیس به صورت گسترده درباره عواقب چهارشنبه سوری و مشکلات آن به خانواده ها تذکر داده بودند، اکثر خانواده ها سعی می کردند فرزندانشان را از رفتن در خیابان و مشکلاتش باز بدارند و امیر هم مثل خیلی از پدرهای دیگر از رفتن سامان به خیابان جلوگیری کرد. جر و بحث بین امیر و سامان بالا گرفت ولی امیر اجازه رفتن نداد و سامان هم ناراحت به اتاقش رفت. امیر نمی دانست قراره چه اتفاقی رخ بده، نمی دانست به زودی تمام زندگیش از دست خواهد رفت. شب وقتی مادر سامان برای خوردن غذا سامان را صدا کرد سامان در را باز نکرد وقتی در اتاق سامان را باز کرد جیغ کشید و از حال رفت، امیر با صدای جیغ، خود را به اتاق سامان رساند ولی باورش نمی شد سامان خود را حلق آویز کرده بود. پدر شوکه شده بود و مادر سامان باورش نمی شد میوه ی دلش را از دست داده و تمام ارزوهایش برباد رفته، مادر سامان امیر را مقصر مرگ سامان می دانست و تمام فامیل به خاطر این کار امیر را سرزنش می کردند اما این فشار و شوک باعث شد امیر هم نتواند طاقت بیاورد و دو روز بعد از مرگ سامان در یکی از هتل ها خود را حلق آویز کند و برگ زندگی او هم پایان یافت. و این اتفاق نه برای ان خانواده بلکه برای اقوام و حتی مردم شهر غیر قابل باور بود. و مادر سامان کارش به جنون کشید و در بیمارستان بستری شد و ساسان هم تصمیم به خودکشی گرفت که موفق نشد. و این سرنوشت خانواده ای شد که تا چند ماه قبل بعضی ها افسوس زندگی انها را می خوردند. نمی دانم چه چیزی باعث این فاجعه شد و نمی توان قضاوت کرد ولی مسلما اگر دستورات دین در زندگی این شخص پیاده می شد هیچگاه این اتفاق رخ نمی داد اما هیچ گاه انسان نباید به خود مغرور شود و هر لحظه نگران عاقبت کار خویش باشد و به فرموده امام صادق علیه السلام«وَ أَنْ تَغْتَرَّ بِحِلْمِهِ عَنْكَ» میخواهی عاقبت بخیر شوی، به حلم خدا مغرور نشو. (عیونأخبارالرضا، ج۲، ص۴)