جنگیدن با زندگی
جنگیدن با زندگی هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است. این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید. پدرش که سرآشپز… بیشتر »
3 نظر
او تنها بود یا ما؟
وقتی که او مرد وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچههای محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بیدرد و بیکس. و این لقب هم چقدر به او میآمد نه زن داشت نه بچه و نه کسوکار درستی. شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم… بیشتر »
#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _هشتم)
زینب باورش نمی شد که مهرداد دو نفر را به غیر عمد کشته است نمی دانست چه بگوید از آن طرف اگر خانواده اش می فهمیدند شروع به سرزنش و تحقیر او می کردند مجبور بود سکوت کند. یک مراسم ساده ای برگزار شد و زینب با اشک و آه وارد زندگیش شد. او باورش نمی شد خانه ی… بیشتر »
#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _هفتم)
به هر حال پدر زینب متقاعد شد که به خواستگاری زینب بیایند وقتی مهرداد به همراه خانواده اش امدند کسی باورش نمی شد که او داماد باشد نه قیافه ای و نه هیکلی و اصلا هیچ شباهتی به زینب که اینقدر زیبا بود نداشت. ولی زینب تصمیم خود را گرفته بود با اینکه همه فکر… بیشتر »