#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت پنجم)
دایی زینب بود انها همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند و هیچ گاه رفتار یکدیگر را نمی پذیرفتند گفت: زینب اینجاست وقتی او این حرف را زد انگار اب سردی بر سر او ریختند و گفت بیایید اینجا تا با هم صحبت کنیم وقتی پدر گوشی را گذاشت شروع کرد به حرفهای رکیک به مادر زدن و دعوای زیادی بین انها در گرفت آشنایانی که آنجا بودند آنها را به آرامش دعوت کردند و از انها خواستند که زودتر به انجا بروند تا اصل ماجرا روشن شود.پدر زیر بار نمی رفت که به آنجا برود گفت آنها نقشه کشیدند که از طریق زینب به من ضربه بزنند اما به هر حال با صحبت های اطرافیان متقاعد شد و به آنجا رفتند.
دایی زینب گفت: او دیگر به خانه برنمی گردد مگر او برده ی شماست که مرتب او را کتک می زنید و از او کار می کشید. البته دایی فقط به خاطر کینه ای که از پدر زینب داشت این حرفها را می زد نه اینکه دلش به حال زینب سوخته باشد. به هر حال با کلی صحبت کردن بعد از چند روز زینب دوباره به خانه برگشت اما چیزی که عوض نشد و بهتر نشد بلکه بدتر هم شد.
دیگر همه به او به یک چشم دیگری نگاه می کردند مدام حرکات او را زیر نظر داشتند و زینب انگار اصلا دختر این خانواده نبود او باورش نمی شد که کسی او را درک نمی کند نمی توانست این همه سختیها و توهین ها را بپذیرد. هر خواستگاری هم که می آمدند بدون اینکه به او بگویند جواب رد می دادند دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود.
#قدس_تنها_نیست
#قدس_تنها_نیست
اَلْقُدْسُ لَنا…
خط به روی آرزوهای عبث باید کشید. دورِ بذرِ کافری را خار و خس باید کشید.
از درون آلودگی های زمان را سرفه کرد. در هوای پاک آزادی نفس باید کشید.
عقل باید پُر کند نارنجک تدبیر، را. ضامنِ حس تنفر را سپس باید کشید…
آی ای نقاش های مسجدالاقصی چرا…گنبد آن را شبیه یک قفس باید کشید؟
در فلسطین سر به سر باید نماز شکر خواند. قبل از آن از خاک آن بر دیده مس باید کشید..
کاش میفهمید اسرائیل طبق وعده ی. پیرِ ما، پا از زمین عشق پس باید کشید…
آه ای قدسی که در بندی همانند بقیع. انتظار منجیِ فریاد رس باید کشید…
زهرا سادات موسوی مقدم
https://eitaa.com/pelakname
????
داستان شیعه واقعی علی (علیه السلام)
تا کی غسل باقی می ماند
صبح زود به دنبال گرفتن جوایزتان باشید
فضیلت عید سعید فطر
عید، روزی است که خداوند برای جوایز رحمانی اش و انعام رحیمی خویش از میان روزها برگزید، روزی که بندگان بعد از یک ماه اعتراف به بندگی و طلب آمرزش و عرض نیاز و تمنا، فراتر از ظن و گمانشان اعطا می کند. فطر، عید اولیاء الله و روزه دارانی است که گوی سبقت را از دیگران ربوده اند و در این روز فرا خوانده شوند تا جوایز و هدایان را دریافت کنند. از امام صادق(ع) نقل شده است که فرمود: «إِذَا كَانَ صَبِيحَةُ يَوْمِ الْفِطْرِ نَادَى مُنَادٍ اغْدُوا إِلَى جَوَائِزِكُمْ؛ زمانی که صبح روز عید فطر می شود منادی [از آسمان] ندا می کند، صبح زود به دنبال گرفتن جوایزتان باشید.آنچه درباره واردین به عید فطر از چند جهت اهمیت دارد:
1.واردین به عید، چه برخورد و رفتاری با روزه و ضیافت الله داشته اند؟!
2.حالات پسندیده مؤمنان در روز عید؛
3.عید فطر شروعی دوباره.
نماز عید
نماز عید فطر دو رکعت است در رکعت اوّل حمد و سوره اعْلی بخواند و بعد از قرائت پنج تکبیر بگوید و بعد از هر تکبیری این قنوت را بخواند:
«اَللّهُمَّ اَهْلَ الْکِبْرِیاَّءِ وَالْعَظَمَةِ وَاَهْلَ الْجُودِ وَالْجَبَرُوتِ وَاَهْلَ الْعَفْوِ وَالرَّحْمَةِ وَاَهْلَ التَّقْوی وَالْمَغْفِرَةِ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذَا الْیَومِ الَّذی جَعَلْتَهُ لِلْمُسْلِمینَ عیداً وَلِمُحَمَّدٍ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ ذُخْراً (وَشَرَفاً) وَ مَزِیْداً اَنْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تُدْخِلَنی فی کُلِّ خَیْرٍاَدْخَلْتَ فیهِ مُحَمَّداً وَ الَ مُحَمَّدٍ وَاَنْ تُخْرِجَنی مِنْ کُلِّ سُوَّءٍ اَخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمَّداً وَ الَ مُحَمَّدٍ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِمْ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ خَیْرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَ اَعُوذُ بِکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْهُ عِبادُکَ الْصّالِحُونَ»
پس تکبیر ششم بگوید و به رکوع رود و بعد از رکوع و سجود برخیزد به رکعت دوّم و بعد از حمد سوره وَالشَّمْسِ بخواند پس چهار تکبیر بگوید و بعد از هر تکبیری آن قنوت را بخواند و چون فارغ شد تکبیر پنجم گوید و به رکوع رود پس نماز را تمام کند و بعد از سلام تسبیح زهرا عَلیهَاالسَّلام بفرستد.
حوزه نت
#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت چهارم)
مادر وقتی بیدار شد با تعجب دید زینب در رختخواب نیست و با خود فکر کرد که حتما رفته است تا برای مرغها غذا بریزد ولی بعد از چند دقیقه مریم گفت زینب اونجا هم نیست بهاره که تازه از رختخواب بیدار شده بود گفت: دیشب دیدم زینب داره گریه می کنه ولی گفتم بذار تو حال خودش باشه.
پدر تازه وضو گرفته بود و مادر با نگرانی به او گفت زینب نیست و مریم با شدت اضطراب گفت کفشش هم نیست رنگ از رخسار پدر پرید یعنی چی حتما هست کجا داره بره، اسماعیل که مات و مبهوت مانده بود گفت نکنه خدای نکرده براش اتفاقی افتاده و هر کس چیزی می گفت مادر سریع به جلوی در رفت و تا اخر کوچه را نگاه کرد ولی اثری از زینب نبود.
مادر با صدای لرزان گفت: اگر براش اتفاقی بیافته من چه خاکی بر سرم کنم پدر از شدت ناراحتی و عصبانیت گفت: حتما کسی گولش زده و با خودش برده او اهل این کارها نبود. تصمیم گرفتند به یکی از اقوام نزدیک زنگ بزنند و انها نیز سریع خود را رساندند و گفتند بهتر است به پلیس زنگ بزنیم اما پدر گفت نه شاید برگردد و یا پیدایش کنیم اما هر جایی که به ذهنشان می رسید سرزدند ولی اثری از زینب نبود. مریم وبهار مرتب گریه می کردند و پدر هم عصبانی و نگران بود که چه اتفاقی افتاده است. دیگر قضیه جدی شده بود همه امید داشتند که او برای کاری جایی رفته باشد و برگردد اما خبری نشد. نزدیک ظهر بود که زنگ تلفن به صدا درامد پدر سریع گوشی را برداشت.
#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت سوم)
به خاطر اجاره بالا و نبود کار پدر مجبور شد به روستایی در نزدیکی شهر برود و در آنجا توانست زمین مناسبی بخرد اما در آنجا هیچ امکانات رفاهی وجود نداشت خودش تصمیم گرفت زمین را بدون کارگر بسازد و مادر مجبور بود به او کمک کند و زینب هم مادر مریم شده بود و هم غذای خانه را اماده می کرد او دیگر به این وضعیت عادت کرده بود. کم کم پدر تصمیم گرفت مرغ و خروسی بگیرد و چند بره هم با قیمت مناسب خرید و در کنار حیاط جای مناسبی برایشان درست کرد و حالا کار زینب چند برابر شده بود علاوه بر کارهای منزل باید صبح زود به مرغ و خروس ها برسد.
مادر مجبور بود قالی ببافد و محل نگه داری مرغ و خروس ها و گوسفندها را نیز تمیز کند فشار کار باعث شد مادر مریض شود و به خاطر حاملگی دکتر به او استراحت مطلق داده بود. حالا زینب دیگر نمی توانست درسهایش را به خوبی بخواند دوستانش همه از تفریحاتشان، از امکاناتشان می گفتند و زینب فقط نگاهشان می کرد ولی گله ای نمی کرد. شبها وقتی همه می خوابیدند او کمی درس می خواند و از شدت خستگی خوابش می برد.
حالا دیگر زینب 15 سال دارد ولی به اندازه زنهای 50 ساله کار کرده و سختی کشیده، کار کردن یک طرف و کتک خوردن از پدر طرف دیگر و به خاطر کوچک ترین اشتباه تا دو روز صورتش کبود بود. او دیگر نمی توانست این همه ناملایمات را تحمل کند چرا دوستانش حتی شستن ظرفها را بلد نبودند، به راحتی درس می خوانند و بهترین امکانات رفاهی را دارند اما او باید در چنین سنی از دو خواهرش مراقبت کند مدام صبح زود بلند شود و برای مرغ و خروس ها غذا بریزد حتی کسی نبود که او بتواند با او دردل کند چرا کسی او را درک نمی کرد دیگر زینب نمی توانست این ناملایمات را تحمل کند و…
ادامه دارد
#انتظار_بعد_از20_سال(قسمت دوم)
با خوشحالی دو تا پشمک گرفت، یکی برای خودش و یکی هم برای برادرش می دونست خیلی خوشحال میشه همین طور تو فکر بود که ناگهان با در بسته خونه روبه رو شد، پشمک ها از دست زینب افتاد باورش نمی شد و از شدت ناراحتی شروع به گریه کرد، چون کلید خونه گم شده بود و باید یکی تو خونه می موند هر چند قرار بود پدر یک کلید ساز بیاره که کلید بسازه.
اون روز برای زینب خیلی سخت گذشت وقتی پدر با چهره خسته به جلوی در رسید با چهره ی نگران زینب روبه رو شد با تعجب پرسید چرا تو جلوی در نشستی او با دستان معصومش اشکهایش را پاک می کرد و گفت در بسته شده وقتی پدر این رو شنید خیلی عصبانی شد و بی اختیار سیلی به صورت زینب زد و… بالاخره با وساطت همسایگان این غائله هم تمام شد.
اما از ان اتفاق به بعد زینب احساس تنهایی و غربت بیشتری می کرد شبها مدام کابوس می دید و در تنهایی خود فقط با خدا مناجات می کرد. همه ی هم سن و سالان زینب برای بازی به کوچه می رفتند اما او اجازه چنین کاری نداشت بعضی وقتها هم اسماعیل یواشکی به کنار پنجره همسایه می رفت و از انجا تلوزیون تماشا می کرد. سه ماه از روزهای سخت برای زینب سپری شد و بالاخره با وساطت اقوام مادر دوباره به خونه برگشت.
وقتی چشمان زینب به مادرش افتاد انگار دنیا را به او داده بودند و چنان خود را به مادرش چسبانده بود واشک می ریخت که مادرش ساعتها او را در بغل خود نگه داشته بودو مادر هرگز نمی دانست این سه ماه برای زینب به اندازه 50 سال گذشته.
دیگر زینب به کارهای خونه عادت کرده بود حالا دیگه کارهایش هم دوبرابر شده بود و باید از خواهر کوچکش مریم هم مراقبت می کرد. زینب دختر با استعدادی بود و در اولین سال تحصیلی شاگرد اول شد. معلم زینب از ادب و رفتار سنجیده زینب بسیار خوشش می اومد و همیشه او را تحسین می کرد. اما سختی های زینب تمامی نداشت.
ادامه دارد
#انتظار_ بعد_ از 20 _سال(قسمت _اول)
انتظار بعد از 20 سال
او فقط 5 سال داشت که روی دعوا را در خانه احساس کرد مدام پدر و مادر با همدیگر جر و بحث می کردند برادرش که فقط دو سال از او بزرگتر بود بسیار مظلوم بود اما همیشه هوای زینب را داشت و نمی گذاشت دعوای آنها باعث ناراحتی او شود.
زینب برای اولین بار اون شب بدون مادرش به خواب رفت. شب سختی بود مادرش که حامله بود با پدرش به خاطر بی کاری جر و بحث کرد و به خانه پدرش رفت. زینب باورش نمی شد او همیشه موقع خواب دستانش را دور گردن مادر حلقه می کرد و با داستان مادرش به خواب می رفت اما آن شب با گریه به خواب رفت و این تازه شروع زندگی تلخ زینب بود.
پدر زینب متاسفانه هر چقدر دنبال کار می رفت کار مناسبی پیدا نمی کرد و از اینکه دو تا بچه کوچیک در خانه داشت و همسر بچه هایش بالای سرشون نبود بسیار رنج می برد اما مادر شرط کرده بود وقتی برمی گردد که او سرکار رفته باشد.
پدر یک کار موقت پیدا کرده بود و زینب متاسفانه با اون سن کم مجبور بود کارهای خانه را انجام دهد با دستهای کوچکش ظرف می شست و خانه را جارو می کرد. اون روز طبق معمول پدر زینب صبحانه خورد و سریع به سرکار رفت و برادرش اسماعیل هم به مدرسه رفت و باز زینب در خانه تنها شد و شروع به مرتب کردن خانه کرد که از داخل کوچه صدای مردی را که لواشک، شکلات، پشمک می فروخت را شنید او عاشق پشمک بود. سریع از داخل قلکش کمی پول برداشت و به داخل کوچه دوید.
ادامه دارد…